امروز متفاوت از روزای دیگه سپری شد
۴ ساعت استاد بودم و ۴ ساعت دانشجو...
سرکلاس دانشجوام به چادرم گیر داده بود... میگفت استاد تو این گرما با چادر جلو بسته(چادرم مدل بیروتی بود) اذیت نمیشین... هرچند میدونستم شیطنت دانشجویی تا ساعت بگذره و به حساب خودشون بگن استاد تازه وارد و تازه کار رو سوال پیچش کردیم...
نمیدونم چرا پسرا دوست دارن استادای خانمشونو اذیت کنن، البته بحث خوبی بود....
بعدش یک ناهار با دوستان که من فقط شنونده جمع بودم... راستش وسط اون همه تعریفای مختلف بچه ها حرفی نداشتم بزنم... شادی و خوشحالی و غم زندگی رو باید پیشه خدا شاکر باشیم....
آخرین برنامه روزانه ام استخر بود.... وقتی داشتم برمیگشتم پسرای حدودا ۱۳ یا ۱۴ ساله تو کوچه تور والیبال بسته بودن و بازی می کردن... ییه لحظه از ذهنم گذشت اگر توپ بهم بخوره چی میشه... میگن به هرچی فکر کنی سرت در میاد، رد شده بودم که توپ اومد به سمتم... منم با یه ضربه ساعد توپو برگردوندم... خندم گرفته بود بچه ها میگفتن استغفرالله شما هم... ایول چقد خوشگل زدی....می دوونستم سنشونه و دارن شوخی میکنن...
الان دقیقا سه ساعته نشستم دارم یک رمان می خونم... عجب صفایی داره چایی هل مامان جوون....این سکوت خونه رو دوس دارم.. مامان بابا تو حیاط هستند...دارن اروم باهم صحبت میکنن ...کنجکاو شدم چی میگن...
کاش کنایه های دوستام و سوالاشون هم نمیبود تا امروز واقعا یه روز خوب میشد...
نمیشه تو زندگی کسی دخالت نکرد...سوالای بیجا نپرسید...نمیشه با حرفامون اینقد راحت دل اطرافیانمونو نشکنیم...به خدا شاید چیزی نگن ولی مثه یک بغض تو گلوشون میمونه...
مواظب دل دوستامون و اطرافیانمون باشیم...
پس به همين دليل ازتون ممنون ميشيم که سوالات غيرمرتبط با اين مطلب را در انجمن هاي سايت مطرح کنيد . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .