لحظه ها می گذرند.... من و تو می مانیم...

تبلیغاتــــ advertising

آخرین مطالب سایت لحظه ها می گذرند.... من و تو می مانیم...


سپاهان درب
فیلم | لحظه تیک‌آف ایرباس هما از فرودگاه هامبورگ
اینم بازار داغ گدای خارجی!
هر خبرنگار یک درخت!

۱۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است


غبار غم برود حال خوش شود!!!
مهربان باش اما از آدم های پرتوقع فاصله بگیر....
مقیاست را به هم می زنند.......
حرمت مهرت را می شکنند.......
آنان حافظه ضعیفی دارند....
خوبی ها را زود فراموش می کنند...!!!


بعد از ۸ سال دوستی عمیق بین ۴ تا دوست ... در مدت یکماه به تمام معنا تنها شدم...!!

خدایی یک هفته اول که شنیدم ۳ تاشون یهوییی دارن مزدوج میشن اینقد خوشحال شدم که سراز پا نمیشناختم..

ولی هفته دوم تازه فهمیدم تنها شدن تو خونه یعنی چی؟؟؟ 

مخصوصا که خیلی به هم وابسته شده بودیم...

منم با اجازتون وسایلمو جمع کردم با یه نامه انتقالی خطاب به ریاست محترم...

اومدم خونه که دیگه نرم.. البته اگر دو هفته امتحانات دانش آموزا رو فاکتور بگیرم...

دلم برا امام رضا تنگ میشه... دوست نداشتم زیارت هر هفته امو از دست بدم...

هی روزگار...


نمیدونم چی بنویسم... فقط دلم میخواد یکی همین الان یهویی از آسمون بیفته پایین...حالمو عوض کنه...

کلافه ام... بعضی آدما همچین میان یهویی گند میزنن به زندگیت و شخصیتت و میرن که تا ماه ها بعد هم فکرشم کلافه ات میکنه...

نمیدونم از این آدمای یهویی... از این یادآوری های یهویی چرا خوبش پیش نمیاد...

به نظر شما با این آدمای یهویی که وسط زندگی خوبت مثه یه لکه سیاه موندن چیکار باید کرد...

به یک یهویی خوب همین الان نیاز دارم.............


نمیدونم چرا خودکارام همه اش خودشونو گم میکنن...
هنوز نشده یه خودکار تا آخر پیشم بمونه...:)
باورتون میشه در طول سال تحصیلی بیشتر از ۲۰ خودکار گم کردم...
هیچ وقتم خودکار اضافه همراهم نیست
مثه امروز که بخاطر گم کردن خودکار مجبور شدم یک چهار راه رو پیاده برم تا خودکار جدید بخرم...وقتی هم که برگشتم مسئول مربوطه رفته بود و یک فرم پر کردن ساده افتاد برای دو هفته دیگه...
این خودکارم قول داده حداقل تا آخر تابستون پیشم بمونه...اگه بتونم نگهش دارم رکورد شکستم...خخخخ


امروز متفاوت از روزای دیگه سپری شد

۴ ساعت استاد بودم و ۴ ساعت دانشجو...

سرکلاس دانشجوام به چادرم گیر داده بود... میگفت استاد تو این گرما با چادر جلو بسته(چادرم مدل بیروتی بود) اذیت نمیشین... هرچند میدونستم شیطنت دانشجویی تا ساعت بگذره و به حساب خودشون بگن استاد تازه وارد و تازه کار رو سوال پیچش کردیم...

نمیدونم چرا پسرا دوست دارن استادای خانمشونو اذیت کنن، البته بحث خوبی بود....

بعدش یک ناهار با دوستان که من فقط شنونده جمع بودم... راستش وسط اون همه تعریفای مختلف بچه ها حرفی نداشتم بزنم... شادی و خوشحالی و غم زندگی رو باید پیشه خدا شاکر باشیم....

آخرین برنامه روزانه ام استخر بود.... وقتی داشتم برمیگشتم پسرای حدودا ۱۳ یا ۱۴ ساله تو کوچه تور والیبال بسته بودن و بازی می کردن... ییه لحظه از ذهنم گذشت اگر توپ بهم بخوره چی میشه... میگن به هرچی فکر کنی سرت در میاد، رد شده بودم که توپ اومد به سمتم... منم با یه ضربه ساعد توپو برگردوندم... خندم گرفته بود بچه ها میگفتن استغفرالله شما هم... ایول چقد خوشگل زدی....می دوونستم سنشونه و دارن شوخی میکنن...

الان دقیقا سه ساعته نشستم دارم یک  رمان می خونم... عجب صفایی داره چایی هل مامان جوون....این سکوت خونه رو دوس دارم.. مامان بابا تو حیاط هستند...دارن اروم باهم صحبت میکنن ...کنجکاو شدم چی میگن...

کاش کنایه های دوستام و سوالاشون هم نمیبود تا امروز واقعا یه روز خوب میشد...

نمیشه تو زندگی کسی دخالت نکرد...سوالای بیجا نپرسید...نمیشه با حرفامون اینقد راحت دل اطرافیانمونو نشکنیم...به خدا شاید چیزی نگن ولی مثه یک بغض تو گلوشون میمونه...

مواظب دل دوستامون و اطرافیانمون باشیم...



اصلا آدم صبوری نیستم

میدونم خیلی بده این عجله کردن... چند نفر هم به من گفتن عجولیی...

ولی انتظار سخته... از این انتظار برای یک خبر که نمیدونم آخرش چی میشه بدم میاد...

تمرکزمو رو کارام از دست میدم... مدام ذهنم مشغوله... خدایا آخرش چی میشه... نکنه همه چی بهم بخوره... 

امروز ظهر نشسته بودم و به صفحه سیاه گوشی نگاه می کردم... میگفتم کاش همین الان زنگ بزنن و بگن همه چی درست شده...

بعد این همه مدت طاقتش رو ندارم بگن نمیشه...تا شنبه همه چی مشخص میشه ولی معلوم نیست تا اونموقع چه بر من خواهد گذشت...

وای امان از این انتظار...!!!

باید تا دوشنبه چکیده مقاله رو برای استاد ایمیل کنم ... تمرکز ندارم ... نمیتونم روش کار کنم... چرا خبری نمیشه...این موضوع کلافه ام کرده..

یک التماس دعا دارم از همه اوناییی که این پست رو میخونن

پ.ن: 

از خودم شرمنده ام برای این خبر دو روزه از کار و زندگی افتادم... اینقدر که به این موضوع فکر کردم به یوسف فاطمه نظر نکردم...

آیا برای یوسف فاطمه(س) اینقدر انتظار کشیدم؟ یا غرق در روزمرگی و کارهای دنیایی فراموشش کردم....!!!


این تابستان خیلی متفاوت است...

روز اولی که شروع تابستان و ورود به خانه بود...گفتم مثله تابستونای قبل...آرومه آروم.... خواب، کتاب، استخر، باغ.... 

اما از روز اول دغدغه و مشغله ذهنی ... هر روز یک مسئله جدید... 

تا اینجای تابستان خوب نبود... اون چیزی نیست که من میخوام...

یکی از آرزوهایی که نمیدونم چرا دنبالش نرفتم...بچه که بودم به همه میگفتم میخوام دکتر قلب بشم... از در خونه میرفتم داخل مامان بابا، آقاجون، عزیزجون هرکدومشون بودن زودی دستشونو میزاشتن رو قلبشون میگفتن آخ قلبم... منم با ژست خاص میرفتم جلو میگفتم غصه نخورینا بزرگ میشم دکتر میشم خودم خوبتون میکنم...

از سال اول راهنمایی وارد یه وادی جدید شدم... دوستای جدید تفکرات جدید... موقع انتخاب رشته با معدل ۱۹.۹۵رفتم رشته انسانی... با کلی مخالف از این انتخاب و یه آرزویی که هنوز ته قلبم وول میخورد...وارد یکی از خاص ترین و بهترین مدارس شهرمون شدم با کلاسی که تنها ۱۰ دانش آموز بودیم...بهترین و بیخیال ترین روزای عمرم بود... اینقدر بیخیال که صبج کنکورم هنوز دلم ممیخواست بخوابمو با پارچ آبی که آبجی کوچیکه روم ریخت بلند شدم....

کنکور تموم شد علاوه بر نتایج که سازمان سنجش اعلام کرد از طرف دو تا دانشگاه دعوت اومد که جدا رفته بودم مصاخبه....باز نمیدونم چرا این رشته این دانشگاه این مسیر رو انتخاب کردم...

الان در آستانه دومین انتخاب مهم زندگی...

باز هم آرزوها و ذهنیاتی که با واقعیت فرق داره... خیلیم فرق داره...

باز هم اختیار تام والدین، مثه تمام طول زندگیم که به خودم واگذار کردن...

رشته و دانشگاه رو خودم انتخاب کردم تا تهشم هستم... الان اینم اگه انتخاب کنم تا تهش باید باشم!...میتونم؟... کنار میام؟...پس این تصورات ذهنی و آرزوها چی میشه....؟؟؟!!!!

زندگی خیلی پیچیده است...


دلم گرفته و هجوم بی امان اشک هایی که گواه از غم درون دارد....

چرا هیچ کس حالمو درک نمیکنه... 

خدایا ... شکرت..:(((


میگن زندگی رو هر جور بگیری همونطور میگذره..شاد در نظر بگیری شاد میگذره.. غمگین باشی... غمگین میشه...
عرضم به حضورتون که اوضاع خونه فی المجلس همانند خانه ارواحهه... اصلا مادر نباشد خانه صفا ندارد... 
شوهر خواهر گرامی که هیچ وقت با ماموریت هایش رویت نمیشه در هفته آخر ماه نهم بارداری همسرش، آپاندیسش هوس میکند دردسر درست کند و این می شود که مامان عزیز قصد ترک خانه میکند و ما تهنا می شویم...
 من همچنان در کلافگی یک انتخاب هستم که مدام کش می آورد... دلم میخواد بخوابم وقت بیدار میشم و چشمامو باز کنم همه چی درست شده باشه....خدایا چرا تموم نمیشه...!!!
این دو سه روز من که عشق نون خامه ای هستم... با وجود حضورش در یخچال که مدام چشمک میزند یکدانه هم از گلویم پایین نرفته...
قربونه خواهر زاده کوچولوم برم که در اوج ناراحتی مزه میریزه و لحظه ای یادت میندازه که این نیز بگذرد...
عاقا قبول نیست اصلا  اینجای فیلم خیلی غم داره... کاتش کن خدایا بریم صحنه بعدی....
دیگه نه رمان و آهنگ هیچ کدوم رو که حرف از شادی یا غم میزننن. حرف از جدایی یا عشق ناب دارن، نمیخوام... دیگه فیلم نیگا نمیکنم...فقط آهنگ بی کلام با ریتم آروم... سرکلاس برخلاف هفته اول نه به بحثا جواب دادم نه به اعتراضات... درسو دادمو با نهایت جدیت اومدم بیرون...اعتراف میکنم که از این مدل استادا به شدت بدم میاد... اگر جای دانشجوها میبودم حالشو میگرفتم... طفلک دانشجوها...:))
دعا کنین پست بعدیم شادی رهایی از کلافگی و سردرگمی باشهه
پ.ن:
ممنون از حضور تمام دوستان وبلاگی که با کامنتای زیباشون آرامش میدادن..


این هفته همه برای شادی من یک کاری کردن...

مامان جون یک لباس خوشگل خریده...

باباییی دو سه تا پیامک عالی داده که هروقت میخونمشون لبخند رو لبامه..

دوست جوونیا بردنم بیرون...هانی کتاب اثرمرکب نوشته هاردی رو برام آورد، جالبه و خوندنیه حتما بخونین...میناجون  آهنگ همه چی آرومه طالب زاده رو گذاشت تا کوه خفه امون کرد از بس تکرارش کرد..:)))

آبجی گلیا برنامه سفر اجباری رو چیدن و گفتن بدون بهونه حضور واجبه...

آقای X که نمیدونم دقیقا کجای کتاب زندگیمه منو برد کارتینگ واقعا اون بعدازظهر زود و خوش گذشت...وقتی بابا اومد دنبالم ازش تشکر کرد...هرچند دوس نداشتم بابایی این کار رو بکنه....

شنبه استاد اومد... زودتر از من وارد کلاس شد .... و شروع کرد...منم مثله یه دانشجو خوب رفتم روی یک صندلی نشستم..قیافه بعضی بچه ها دیدنی بود...مخصوصا وقتی استاد گفت بابت این چند جلسه از دانشجوی مهمان عزیز متشکرم مسولیت منو به عهده داشت...البته بماند که بعد کلاس با سیل حرفای گوناگون مواجه شدم و برای اینکه از دل دوستان جان جدید دربیارم گفتم بریم دعوت من که همون آقاییی که جلسه اول به چادرم  گیر داده بود زودتر از همه پرید جلووو ...و اگر خجالت نمیکشید تو ماشینمم خودشو به زور جا میکرد....بعضیاهم با قیافه عبوس نشون دادن سر به تنم نباشه...!!!

به هرحال لازم بود از همه اشون عذرخواهی کنم..

نی نی کوشولو خواهرجوونی به دنیا اومد...به زودی عکسشو میزارم این فینگیل رو ببینین:)) 

پ.ن:

هیچی بدتر از این نیست که از صدای عطسه هات بفهمن بیداری و بیان بگن بخواب و استراحت کن...تا بهتر بشی!!

i> http://pnuna.avaxblog.com/
  • http://wp-theme.avaxblog.com/
  • http://niushaschool.avaxblog.com/
  • http://miiniikatahamii.avaxblog.com/
  • http://sheydaw-amirhoseiwn.avaxblog.com/
  • http://akhbar-irani.avaxblog.com/
  • http://tanzimekhanevadeh.avaxblog.com/